داستان

ساخت وبلاگ
_ااا مگه تو نمگی میخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت میکنه . نیوشا_راست میگییا پس فقط یه راهمیمونه _چه راهی؟ نیوشا_ طرفو میکشیم بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخوادنقاب بزنیم نه اون دیگه مار و شناسایی میکنه .... _دیگه چی واسه یه تیکه نون ادمبکشیم ... داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت _کیو میخواین بکشیندخترا ... از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم _هیچکی سرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین.. نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود . سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید. _ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم .. سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید.. نیوشا_چراااااا؟ سرهنگ_ غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ... _نه سرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد .. نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ... سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن.. فعلا برید بخوابید تا صبح تو همین لحظه صدایقار و قوری از شکمم به گوش رسید. نیوشا_سرهنگ دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید ... سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشه بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه . _مگه نرفته؟ سرهنگ_نهاون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه. بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردار نیوشا_چشم خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم . سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم میدونم شوخیات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه . چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمیاد ..نمیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی که هست کلا با زن جماعتمیونه خوبی نداره ... نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟ سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا. منو نیوشا نگاهی به هم اننداختیمو ساکت شدیم . سرهنگ_همینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار میتونم بکنم . در زد و با کسب اجازه وارد شد . نیوشا _میبینی تو رو خدا واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم . د اخهاگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سورمیدادیم . راستی ناتاشا میگم عجیبنیست _چی عجیبه؟ نیوشا_این سرداره . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه . _خوب اینکجاش عجیبه؟ نیوشا_ایکیو منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومی هم که هست . _نه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل مابدبختا که چندین سال تو یه درجه میمونیم نیستن که . نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو میگرفت . _اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ... نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم ... از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت .. در همین لحظه در باز شد . سرهنگ به سمت ما اومد
داستان...
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdad rezaa17681 بازدید : 427 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:54

نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم... با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتم یوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟ _د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد. نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ... _ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم.. نیوشا_ چیزی نشده که . _چیزی نشده؟ هان؟ نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزت مانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟ _گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی. نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ... _ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ... نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد .. _کو چیز که کوفت کنیم ؟ لبخند موذیانهای زد _هنوز خوارتو نشناختی ؟ سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون .. نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم.. _ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم.. نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ... _ میگم شیطونودرس میدی نیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ... _خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو .. درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم... با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو... سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم .. نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم .. شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم... لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم....
داستان...
ما را در سایت داستان دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mehrdad rezaa17681 بازدید : 380 تاريخ : شنبه 28 ارديبهشت 1392 ساعت: 14:26